پیر ما بار دگر روی به خمّار نهاد
خط به دین بر زد و سر بر خطِ کفّار نهاد
خرقه آتش زد و در حلقه دین بر سر جمع
خرقه سوخته در حلقه زنّار نهاد
در بُنِ دیرِ مُغان در بر مُشتی اوباش
سر فرو برد و سر اندر پی این کار نهاد
دُرد خمّار بنوشید و دل از دست بداد
می خوران، نعرهزنان، روی به بازار نهاد
گفتم: «ای پیر! چه بود این که تو کردی آخر؟»
گفت کین داغ، مرا، بر دل و جان، یار نهاد
من چه کردم؟ چو چنین خواست، چنین باید بود
گُلم آن است که او در ره من خار نهاد»
باز گفتم که «انا الحق زدهای، سَر در باز!»
گفت: «آری زدهام.» روی سوی دار نهاد
دل چو بشناخت که عطار درین راه بسوخت
از پی پیر، قدم، در پی عطار نهاد
***